زمان جاری : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 - 9:32 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 3063
نویسنده پیام
pedramfayyazi آفلاین


ارسال‌ها : 28
عضویت: 10 /2 /1392
تشکرها : 26
تشکر شده : 32
داستان های کوتاه

جمعه 13 اردیبهشت 1392 - 11:04
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
pedramfayyazi آفلاین



ارسال‌ها : 28
عضویت: 10 /2 /1392
تشکرها : 26
تشکر شده : 32
پاسخ : 1 RE داستان های کوتاه
لایه پشت شیشه (حکایت) جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟گفت: خودم را می بینم!عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی، در حالیکه آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده اند. اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی. این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن، وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند. اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری

جمعه 13 اردیبهشت 1392 - 11:06
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از pedramfayyazi به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: poker / marzth /
pedramfayyazi آفلاین



ارسال‌ها : 28
عضویت: 10 /2 /1392
تشکرها : 26
تشکر شده : 32
پاسخ : 2 RE عشق یعنی… (داستان طنز باحال)


پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد. همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد. او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه…

همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت

پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد. همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد. او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه…

همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا” دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت : دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام

کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا” دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت : دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام

جمعه 13 اردیبهشت 1392 - 11:10
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از pedramfayyazi به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: poker / marzth /
pedramfayyazi آفلاین



ارسال‌ها : 28
عضویت: 10 /2 /1392
تشکرها : 26
تشکر شده : 32
پاسخ : 3 RE به شیطان باج ندهید !!!(داستان پند آموز)
جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت

جانی وحشت زده شد…

لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده … ولی حرفی نزد.
مادربزرگ به سالی گفت “توی شستن ظرفها کمکم کن” ولی سالی گفت: ” مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه” و زیر لبی به جانی گفت: ” اردکه رو یادت میاد؟” … جانی ظرفا رو شست
بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :” متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم” سالی لبخندی زد و گفت:”نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه” و زیر لبی به جانی گفت: ” اردکه رو یادت میاد؟”… اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.
چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:” عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!”

جمعه 13 اردیبهشت 1392 - 11:11
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از pedramfayyazi به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: poker / soheil_shirazi / marzth /
pedramfayyazi آفلاین



ارسال‌ها : 28
عضویت: 10 /2 /1392
تشکرها : 26
تشکر شده : 32
پاسخ : 4 RE داستان کشیش و بودایی و مسلمان (طنز)
یک روز یک کشیش مسیحی، راهب بودایی، و ملای مسلمان تصمیم میگیرند تا ببینندکدوم توی کارش بهتره... به همین منظور، تصمیم میگیرند که هر کدوم به یک جنگل برند، یک "خرس" پیدا کنند و سعی کنند اون "خرس" رو به دین خودشون دعوت کنند. بعد از مدتی، دور هم جمع میشند و از تجربه شون صحبت میکند... اول از همه کشیش شروع به صحبت کرد :"وقتی خرس رو دیدم، براش چند آیه از کتاب مقدس (درباره قدرتصلح، کمک و مهربانی به دیگران) خوندم و بهش آب مقدس پاشیدم. خرس اونقدر شیفته ومبهوت شد که قراره هفتهٔ دیگه اولین مراسم تشریف ش برگزار بشه".
راهبه بودایی گفت: "من خرسی رو کنار یک جوی آب توی جنگل دیدم..براش مقداری ازکلمات آسمانی بودای بزرگ موعظه کردم. براش از قدرت ریاضت، تمرکز و قانون کارما) قانون عمل و عکس العمل رفتار آدمی) صحبت کردم. خرس آنقدر علاقه مند شده بودکه به من اجازه داد غسل تعمید بدهمش و براش یک اسم مذهبی-بودایی انتخاب کنم".
پس از آن، هر دو به ملای مسلمان نگاه کردند که روی تخت (و در حالی که از سر تاپا بدنش توی گچ بود) دراز کشیده بود. ملا گفت :"هههممم...الان که به گذشته واون روز فکر میکنم، میبینم که شاید نباید کارم رو با "ختنه کردن" شروع میکردم".

جمعه 13 اردیبهشت 1392 - 11:12
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از pedramfayyazi به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: poker / marzth /
pedramfayyazi آفلاین



ارسال‌ها : 28
عضویت: 10 /2 /1392
تشکرها : 26
تشکر شده : 32
پاسخ : 5 RE میهمان كم رو .... داستان کوتاه
میهمان خاكستر سیگارش را ریخت توی جاسیگاری . جاسیگاری نقره اصل بود به شكل سر اسب با خطوط طلا كاری شده اطراف یالش . از جا سیگاری خوشش آمد و گذاشت توی جیبش . روی میز یك كوزه قدیمی پر از نقش و نگار های عجیب بود . حدس زد كه باید مربوط به دوره سوم زمین شناسی باشد . كمی براندازش كرد اما چون از كوزه خیلی خوشش آمده بود آن را هم گذاشت توی جیبش . میزبان آمد و از اینكه دیر كرده عذر خواهی كرد . سینی قهوه را روی میز گذاشت و توضیح داد كه مستخدمش به مرخصی رفته . اما قبل از اینكه بنشیند تلفن زنگ زد . به سرسرای عمومی رفت . در این فاصله میهمان از دو مجسمه چینی كنار شومینه ،‌ساعت كریستال روی میز و تابلوی نقاشی روی دیوار كه امضای ونگوگ را داشت هم خوشش آمد . صدای میزبان هنوز از سراسری عمومی می آمد كه با تلفن صحبت می كرد . میهمان از فرصت استفاده كرد و نگاهی به سالن موسیقی انداخت . پیانوی كنار سالن توجهش را جلب كرد . قسمتی از قطعه مورد علاقه اش را نواخت و از صدای شفاف پیانو هم خیلی خوشش آمد . وقتی صحبت میزبان تمام شد برگشت و قهوه را هر چند كمی سرد شده بود به اتفاق میهمان نوشید . میهمان هنگام رفتن به خاطر قول مساعدی كه میزبان در رابطه با كمك های مالی به او داده بود تشكر كرد و ادامه داد كه حاضر است هر كاری برای جبرانش انجام دهد . میزبان هم لبخندی زد و گفت بهتر است اصلا صحبتش رانكند و بعد مثل یك دوست قدیمی صمیمانه با او دست داد . میهمان دوباره تشكر كرد و چون خیلی از میزبان خوشش آمده بود او را هم گذاشت توی جیبش

جمعه 13 اردیبهشت 1392 - 11:13
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از pedramfayyazi به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: marzth /
pedramfayyazi آفلاین



ارسال‌ها : 28
عضویت: 10 /2 /1392
تشکرها : 26
تشکر شده : 32
پاسخ : 6 RE گاو ما ما می کرد گوسفند بع بع می کرد...!
گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد . کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.


برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود . ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت . ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد . ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد . کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود . الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت . اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.

جمعه 13 اردیبهشت 1392 - 11:13
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از pedramfayyazi به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: poker / soheil_shirazi /
pedramfayyazi آفلاین



ارسال‌ها : 28
عضویت: 10 /2 /1392
تشکرها : 26
تشکر شده : 32
پاسخ : 7 RE تعقیب دختر آرایش كرده توسط پسر مو سیخ(داستان کوتاه)
پسر جوان آدامس بزرگی را می جوید و مرتب پشت فرمان سرش را به سمت آینه کج می کرد و موهای غرق در ژل و سیخ سیخی اش را وارسی می کرد!

. صدای آهنگ تند و تیز سیستم با کلاس ماشینش تا یک کیلومتری قابل شنیدن بود

. پشت سرش دختر جوانی پشت فرمان بود
. دختری زیبا با آرایشی جذاب .
پسر برای مخ زدن دختر یک لحظه چراغ های پلیسی ماشین را روشن کرد .
ولی فایده ای نداشت .

دختر می خواست سبقت بگیرد ،
اما پسر اجازه ی این کار را به او نمی داد .
او می خواست به هر صورت یا دختر را به دست آورد یا او را اذیت کند .
ناگهان در یک لحظه بر اثر بی ملاحظه گی پسر ،
دخترک نتوانست کنترل ماشینش را حفظ کند و از عقب محکم به ماشین پسر زد.
پسر دیوانه که موقعیت را مناسب می دید برای گرفتن ماهی از آب گل آلود با دادن فحش های رکیک از ماشین پیاده شد و به سمت دختر رفت .

قرتی خانم احمق ، بی شعور عوضی تو که رانندگی بلد نیستی بهتره پشت همون میز توالت بشینی .
دختر بیچاره نگاهی به پسر و مردمی که دور و بر ماشینش جمع شده بودن انداخت و گفت:
آقای محترم شما یک ساعته داری منو اذیت می کنی... شما داری بد رانندگی می کنی....

- بی خود حرف نزن بیا پایین ببین چه بلایی سر ماشین من آوردی....
- خوب خسارتشو می دم ....
- زحمت نکش ... گفتم بیا پایین .....
دخترک دو عدد عصا از روی صندلی عقب برداشت و به زحمت پیاده شد.
دختری معلول با دو پای قطع شده از زانو و اتومبیلی مخصوص معلولین .

چشم های پسر نزدیک بود از حدقه بیرون بزند. نگاهی از روی شرمندگی به دختر انداخت. سرش را پایین گرفت و رفت.

دیگر نه صدای ضبط ماشینش به گوش می رسید و نه موهایش را مرتب می کرد.

دختر لبخند تلخی زد و به راهش ادامه داد

جمعه 13 اردیبهشت 1392 - 11:14
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از pedramfayyazi به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: poker /
pedramfayyazi آفلاین



ارسال‌ها : 28
عضویت: 10 /2 /1392
تشکرها : 26
تشکر شده : 32
پاسخ : 8 RE دوستت دارم پدر! جمله ای که باعث مرگ شد
در مشغول تمیز كردن اتومبیل تازه خود بود كه متوجه شد پسر 4 ساله اش تكه سنگی برداشته و بر وری ماشین خط می اندازد .
مرد با عصبانیت دست كودك را گرفت و چندین مرتبه ضربات محكمی بر دستان كودك زد بدون اینكه متوجه آچاری كه در دستش بود شود در بیمارستان كودك به دلیل شكستگی های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد .
وقتی كودك پدرخود را دید با چشمانی آكنده از درد از او پرسید : پدر انگشتان من كی دوباره رشد می كنند ؟
مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی توانست سخنی بگوید ، به سمت ماشین خود بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن ماشین . و با این عمل كل ماشین را از بین برد و ناگهان چشمش به خراشیدگی كه كودك ایجاد كرده بود خورد كه نوشته بود :

( دوستت دارم پدر ! )

روز بعد مرد خودكشی كرد . عصبانیت و عشق محدودیتی ندارند . چیزها برای استفاده كردن هستند و انسان ها برای دوست داشتن .. مشكل دنیای امروزی این است كه انسانها مورد استفاده قرار می گیرند و این درحالی است كه چیزها دوست داشته می شوند

جمعه 13 اردیبهشت 1392 - 11:14
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از pedramfayyazi به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: poker / soheil_shirazi / marzth /
pedramfayyazi آفلاین



ارسال‌ها : 28
عضویت: 10 /2 /1392
تشکرها : 26
تشکر شده : 32
پاسخ : 9 RE انتگرال (داستان طنز جالب)
یه آقایی که دکترای ریاضی محض داشته، هر چقدر دنبال کار می گرده بهش کار نمیدن!!
خلاصه بعد از کلی تلاش، متوجه میشه شهرداری تعدادی رفتگر بی سواد استخدام می کنه!!
میره شهرداری خودش رو معرفی می کنه و مشغول به کار میشه…!
بعد از دو سه ماه میگن همه باید در کلاسهای نهضت شرکت کنید! این بنده خدا هم شرکت می کنه!!
یه روز معلم محترم در کلاس چهارم، ایشون رو می بره پای تخته تا مساحت یک شکلی رو حساب کنه!
تو این فکر بوده که انتگرال بگیره یا نه … که می بینه همه دارن داد می زنن:
انتگرال بگیر.انتگرال بگیر…!!!

جمعه 13 اردیبهشت 1392 - 11:15
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از pedramfayyazi به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: poker / marzth /
pedramfayyazi آفلاین



ارسال‌ها : 28
عضویت: 10 /2 /1392
تشکرها : 26
تشکر شده : 32
پاسخ : 10 RE هزینه عشق (داستان کوتاه و جالب)
پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد .
مادر که در حال آشپزی بود ،دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند.
او نوشته بود :

صورتحساب !!!
کوتاه کردن چمن باغچه ۵٫۰۰۰ تومان
مراقبت از برادر کوچکم ۲٫۰۰۰ تومان
نمره ریاضی خوبی که گرفتم ۳٫۰۰۰ تومان
بیرون بردن زباله ۱۰۰۰ تومان
جمع بدهی شما به من :۱۲٫۰۰۰ تومان !

مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد،چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت:

بابت ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ
و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که : هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است

وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد. گفت:

مامان … دوستت دارم

آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:
قبلاً بطور کامل پرداخت شده !!!

قابل توجه اونهائی که فکر میکنند مرور زمان انها را بزرگ کرده و حالا که هیکل درشت کردند خدا را هم بنده نیستند.
بعضی وقتها نیازه به این موارد فکر کنیم …
کسانی که از خانواده دور هستند شاید بهتر درک کنند.

نتیجه گیری منطقی: جایی که احساسات پا میذاره منطق کور میشه!!!
مادر متوجه نشد که پسرش داره سرش کلاه میذاره : جمع بدهی میشه ۱۱٫۰۰۰ تومان نه ۱۲٫۰۰۰ تومان !!!

جمعه 13 اردیبهشت 1392 - 11:15
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 4 کاربر از pedramfayyazi به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: poker / soheil_shirazi / mahan / marzth /
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :