به برق رفتن های بیست سال پیش فکر میکنم. به اینکه جنگ تموم شده بود، اما جای خمپاره هاش همچنان میسوخت. برقها میرفت شبها، هنوز و همچنان. همچی عصر که میشد یک روز در میون، این برقه میرفت. یهش میگفتن به اصطلاح خاموشی. ساعت و برنامه از قبل نمیدادن. تعجب هم دیگه نمیکردیم. خب برقا رفته دیگه. بعد اینقدر این برقا رفت که مامان بابام شال و کلاه کردن رفتن خیابون چراغ برق، و یک جفت چراغ گازی تهیه کردن، آمدن از شیر فلکه ی گاز تو آشپزخونه سیم ِ مسی کشیدن، یک چراغ را زدن تو آشپزخونه، یکی زدن تو وسط هال ِ خونه، کبریت و شمع هم دیگه بالا سر تخت خوابشون بود،
برقا که میرفت، پروسه مشخص بود، با شمع راه را پیدا میکردن تو آشپزخونه، چراغ گازی رو روشن میکردن، بعد تو هال، چراغ هال. به اتاق ها و دستشویی و پذیرایی و راهروها و امباری هم چراغ نرسید. فلذا، در مواقع خاموشی، پای چراغ گازی ِ تو هال ولو میشدیم روی زمین. بنده مشق مینوشتم، مامان بابام تخته نرد میزدن، برادرم را یادم نیست چی میکرد، کتاب میخوند علی الظاهر یا اصلا میرفت تو کوچه گم و گور میشد، نارنجک و فشفشه رد و بدل میکرد، فوتبال میزد در تاریکی و نور کمرنگ غروب، یا در اتاقش میچپید.
چیزی که یادمه صدای هوهوی چراغ گازی بود، گازی که میآمد و میسوخت و هوهو میکرد و مامان بابام که تاس میریختن، شش و بش، و بابام که تقلب میکرد، سه و چهار رو میخوند جفت چهار و جیغ مامانم رو در می آورد. این دو تا اصن معتاد تخته نرد بودن. کار نداشتن برقا هست یا نه. در مواقع غیر خاموشی هم همیشه داشتن تخته میزدن. میشستن رو تخت خوابشون، تاس میریختن. بابام اگه منتظر جفت شیش بود، تاس را سی بار توی مشتش میچرخوند و میگفت جفت شیش، جفت شیش بده، جفت شیش بده، جفت شیش بده،
تا مادرم هوارش در میامد که میریزی یا میخوای تا صب با تاس حرف بزنی. بابا میریخت. نمیدونم چی کار میکرد، میامد جفت شیش ها براش. باز جیغ مامانم در میامد که تقلب میکنی، تاس میگیری، بابام میگفت نه خیر، تاس نمیگیرم، کار که بالا میگرفت، بابام میگفت خوب تو هم تاس بگیر اگه میتونی.