برای هر کاری عادت داشتم تاس بریزم.از آنجا که هیچ چیز برایم مهم نبود همه کارهایم را طبق نتیجه تاس ها انجام می دادم.سه تاس.سه تاس که سرنوشت مرا رقم می زد.دنیایم را اتاق کوچکم یک سماور همیشه جوشان و سه تاس تشکیل می داد.آن ها را در دست راست فشار می دادم و ناگهان رها می کردم.هرکدام چند بار به زمین می خوردند و باز می پریدند.چشمهایم را می بستم به صدایشان گوش می کردم و منتظر می شدم تا آخرین تاس از حرکت بایستد.آن وقت آرام چشمهایم را باز می کردم.هیچ چیز برایم به اندازه دیدن نتیجه این کار جالب نبود.این تاس ها که بی هیچ قاعده و قانونی به زمین می خوردند و عددی را نشان می دادند...
یک بار برای انجام کاری تاس ریختم.چشم هایم را بستم گوش دادم و منتظر شدم.تاس ها از حرکت ایستادند.چشم هایم را باز کردم و سه شش را روی زمین دیدم.جمعشان کردم.تا خواستم آن ها را روی میز بگذارم یکی از تاس ها از دستم افتاد.شش را نشان داد.دومی و سومی را هم کنار اولی انداختم.آن ها هم شش را نشان می دادند.هرسه را جمع کردم محکم در دستم تکان دادم و روی زمین ریختم.سه شش سرخ در برابر چشمانم دهن کجی می کردند.دوباره و دوباره تکرار کردم.سه شش!کم کم به سرعتم افزوده شد.تاس ها را جمع می کردم و می ریختم و هر بار صدبار هزار بار سه شش سرخ روی اعصابم می رفتند.دیگر تاس ها و دستم را نمی دیدم.بی اراده جمع می کردم و می ریختم و سه شش سه شش سرخ نحس مثل خوره وجودم را در بر می گرفت.دیگر نا نداشتم...
یادم نمی آید که کی در کنار تاس ها از هوش رفتم.وقتی چشمهایم را باز کردم غروب بود.تاس های سرنوشتم را نگاه کردم.اول فکر کردم اشتباه می کنم اما نه راست بود!دو شش!دو شش نحس!تاس سوم نبود.اطرافم را به دقت پاییدم.تمام اتاقم را وجب به وجب گشتم اما تاس سوم نبود که نبود.
از آن روز همه چیز تغییر کرد.همیشه چیزی ناقص بود.هیچ چیز خوب پیش نمی رفت.کارهایم خراب می شد و همیشه چشمهایم دنبال یک تاس سفید بزرگ با اعداد سیاه و شش سرخ می گشت.ناقص شده بودم.بعدها فهمیدم تاس سوم را خورده بودم.تاس سوم من بودم و شاید این چنین دیوانه شدم...